میخوام بنویسم از دیار باغی که هرچه هستو بودونبود همین موند بهیادگار باقی بعضی وقتا تو قصه ها یکی بود اما یکی نبودتو کنجه خلوت شب نشستم که تو همه ی این سال ها بنوازی و من باسازت برقصم چه خوش رقصیدم ومیرقصم دیدی ای دل که غمت چه ها با رخ و رخسارم کرد چه کرده بودم بی وفا که غم نبودنت بامن چنین وچنان کرد شب که میشه به عشق تو نفس نفس کم میارم یاد تو رو تو روز و شب کم میارم منکه میدونم نوشته هامو میخونی سازتو با ساز دلم کوک کن به خدا راهدوری نمیره
تجربه...برچسب : نویسنده : taskhireghalb بازدید : 67